کتاب اعتراف
|کتاب اعتراف از قطره|
در بخشی از آن کتاب، تالستوی به افسانهای شرقی اشاره میکند و همچنین آن هم را به زندگی بشر ربط میدهد. طبق آن افسانه، انسان در حال گریز و فرار از دست درندهای وحشی به درون چاهی میپرد. ولی در انتهای چاه اژدهایی در انتظار بلعیدن اوست. حال انسان نه جرئت بیرون آمدن را دارد، نه جرئت رها کردن خود در دهان اژدها. پس به ناچار به شاخههای اطراف چاه که موشها در حال جویدنش خواهند بود (نمادی از به پایان رسیدنِ وقت) چنگ میزد و همچنین خود را معلق نگه میدارد. هر دو سوی آن راه تباهیست و همچنین انسان نیز آن را خوب میداند. ولی در همین حال متوجه قطرات عسل روی شاخه میمی شود و همچنین با تقلا زباش را جهت لیسیدن به عسل میرساند.
شاید زندگی آن هم چند قطره عسل حین معلق بودن ما بین دو مردن و مرگ مطلق باشد. و همچنین ولی باید توجه داشت تولستوی انسانها را در آن شرایط سخت زندگی به چند دسته تقسیم می کند.
- دسته اول بیخبرانند: افرادی که به دنبال واقعیت و حقیقت نیستند و همچنین عملا هم هیچوقت نمیفهمند زندگی بیمعناست.
- دسته دوم لذتجویانند: افرادی که با آگاهی از بیمعنا بودن زندگی سعی میکنند آن پوچی را نادیده بگیرند و همچنین از همین قطره عسل پیش رو لذت ببرند.
- دسته سوم را نیرو میداند: افرادی که توانایی آن را دارند تا به آن شوخی و همچنین بازی مضحک پایان دهند.
- دسته چهارم ضعف نام دارد: افرادی که با وجود آگاهی از بی معنایی زندگی جرئت و همچنین جسارت پایان دادن به آن هم را ندارند. پس ادامه میدهند.
تالستوی اعتراف میکند که خودش در دسته چهارم قرار گرفته می باشد درحالی که تمام عطش را جهت قرارگیری در دسته سوم دارد. او دیگر قادر نیست چشمش را به واقعیت مردن و مرگ که مانند دهان اژدها منتظر اوست ببندد یا موشهایی را که شاخههای اطراف او را میجوند و همچنین گذر زمان را نشانش میدهند نادیده بگیرد، پس عسل دیگر به دهان او شیرین نیست.
[ مطلب مرتبط: زندگی و همچنین اثار تالستوی ]
عکسی که از تالستوی میقدرت در آن برهه تلخ ارائه داد تصویر پیرمردی رکب خورده در میانه راه می باشد، که برگشته و همچنین پشت سرش و همچنین مسیری که آمده را نگاه میکند. و همچنین حس میکند که تمام طول راه را اشتباه آمده می باشد. از دیدش، کسی که او حتی به وجودش اعتقادی هم ندارد، او را به زمین فرستاده، تا اینجای راه تقلای او را جهت زندگی، زنده ماندن، و همچنین بهتر شدن تماشا کرده، و همچنین حالا که او در آخر زندگیاش، بر فرازِ آن قله به بیمعنایی و همچنین حقارتش پی برده، آن هم تماشاگر، دارد به ریشش میخندد. او به یکباره حس میکند تمام اعمالش محو و همچنین نابود خواهند شد. و همچنین پهناور و بزرگترین دغدغه و همچنین پرسش اساسی خودش را آنگونه مطرح میکند:
آیا در زندگی من معنایی هست که با مرگی که به روش حتم در انتظار من می باشد از میان نرود؟ (کتاب اعتراف – صفحه ۴۴)
او جهت پیدا کردن و یافتن پاسخ به دنبال هر علمی میرود. علوم تجربی و همچنین انتزاعی را ناقص میبیند و همچنین فلسفه را نیز علمی میداند که تنها و فقط پرسشها را پیچیدهتر میکند که جواب هر پرسشی را به پرسشی دیگر بدل می کند. و همچنین در نهایت جواب تمام آن پرسشها چیزی نخواهد بود جز «نمیدانم».
جستجو در فلسفه افرادی زیرا و به درستی که سقراط، شوپنهاور، سلیمان، بودا و همچنین… نه تنها جوابی را جهت تالستوی در پی نداشت بلکه او را در آن ورطه سرگردانتر ساخت. و همچنین او کم کم به آن پس نتیجه آن می شود که رسید که نباید به دنبال معنای زندگی و همچنین امید در لابلای مردمی بود که خود ناامیدند! بلکه بایستی و حتما آن هم را در میان شهروندان و مردم شهر سادهای جستجو کرد که به معنای واقعی زندگی میکنند. تولستوی پهناور و بزرگترین واقعیتی را که در آن راه شناخت آن بود که دانش به زندگی معنا نمیدهد، بلکه معنا را از آن هم میگیرد. جهت معنا دادن به زندگی به تنها چیزی که انسان مستلزم و نیاز ندارد دانش می باشد. بهنوعی انسانها تنها از از یک نوع دانشِ بیعقلی به معنای زندگی میرسند و همچنین آن هم چیزی نیست جز «مذهب». عقل معنای زندگی را نفی میکند و همچنین مذهب عقل را!
آن تناقض هرچند که باعث بهم ریختگی تالستوی شد ولی حاضر شد از شرِ عقل به مذهب پناه ببرد. او حاضر بود هر دینی را قبول کند به شرطی که به او ایمانی راستین و همچنین دلیلی واقعی جهت زندگی ببخشد. ولی بعد از کمی جستجو و همچنین بررسی در مذهبهای متغایر و متفاوت میدید چیزی که آن مذاهب از ایمان ارائه میدهند نه تنها معنایی به زندگی نمیبخشد بلکه آن همرا تیرهتر نیز میکند. آن نوع ایمان انسانها را از زندگی رهایی نمیبخشد و همچنین هراس مردن و مرگ را از آنها نمیگیرد بلکه اتفاقا ریشهاش بر پایه همین ترسها بنا شده می باشد. پس آن ایمان بهنوعی تنها نقش یک مسکن را در زندگی دردمندانه دارد و همچنین واقعی نیست.
پس تالستوی نه با نزدیک شدن به مذهب به روش مطلق، بلکه با نزدیک شدن به بعضی از انسانهای ساده دلِ مومن، ایمان واقعی را در قلبشان کشف میکند. او با زندگی در کنار آن مردان ساده درمیابد که ایمانی که در دل دارند به حدی قوی و همچنین واقعیست که باعث میمی شود بتوانند هرگونه رنجی را در زندگی تاب بیاورند. مردن و مرگ و همچنین هرآنچه که از دید ما شر و همچنین باطل می باشد را خیر ببینند و همچنین با آغوشی باز به دور از هر نوع هراسی، پذیرای زندگی با تمام خوبیها و همچنین بدیهایش باشند. رنجهایی که آن شهروندان و مردم شهر متحمل میشدند و همچنین خم به ابرو نمیآوردند کم کم در تالستوی نوعی نفرت و همچنین انزجار از طبقه فرهنگی و اجتماعی مرفه خودشان پدید آورد.
طبقه فرهنگی و اجتماعی خودشان، افرادی که با وجود نداشتن هیچ مشکلی باز هم قدرت خوشبخت بودن را نداشتند، در حالی که در آن هم حین، افرادی فرو رفته در منجلاب معظلات و مسائل و مشکلات عمیقا میتوانستند احساس خوشبختی کنند و همچنین پذیرای بار سنگین زندگی بر دوششان باشند. در واقع وفوری که شهروندان و مردم شهر طبقه خوب در آن هم زندگی میکنند انسان را از شناخت و همچنین درک شیره و همچنین ذات زندگی محروم میکند.
آنها همه باعث شد تا تالستوی سعی کند از طبقه فرهنگی و اجتماعی خودشان فاصله گرفته و همچنین به زندگیِ واقعیتر و همچنین ذاتِ اصیل زندگی نزدیک می شود.
تالستوی پیش روی ما اعتراف میکند که در تمام آن مدت پرسش و همچنین حتی پاسخش اشتباه نبوده بلکه سبک و همچنین شیوه فردی یا شخصی خودش بیراه بوده می باشد. او میپذیرد که طبیعتا جهت کسی که زندگیاش باطل می باشد، پاسخی جز باطل و همچنین پوچ موجود نیست.
او میپرسیده زندگی چه معنایی دارد؟ و همچنین پاسخش آن بوده: شر و همچنین باطل. غافل از آنکه طبیعتا زندگی او، زندگی بنده امیال دائما باطل می باشد. و همچنین آن مسالهای مرتبط به اوست، نه بشر. پس نمیقدرت آن هم را به همهچیز و همچنین همهکس تعمیم داد.