افسانه میگسار قدیس
|افسانه میگسار قدیس از قطره|
[ معرفی کتاب: رمان ظلمت در نیمروز – نشر ماهی ]
کتاب افسانه میگسار قدیس
آن همروش که اشاره شد، آن کتاب شامل سه داستان می باشد: وزنهی نادرست، افسانهی میگسار قدیس و همچنین لویاتان. سه داستانی که در اصل به هم شباهت بسیاری دارند. در واقع میقدرت گفت در هر سه داستان، شخصیت اصلی یک آدم خوب و همچنین کاردرست می باشد که اتفاقا عاشق کارو بار یا کسب و کار یا همان شغل و همچنین کاری می باشد که دارد. ولی باید توجه داشت جهت هر سه شخصیت مواردی پیش میآید که مجبور میشوند خلاف میل خود عمل کنند و همچنین یا با غفلت به سمت کار نادرست و همچنین چیزی که به آن هم باور ندارند کشیده میشوند. چیزی که رخ میدهد، آن می باشد که آن همها به خودشان خیانت میکنند، به چیزی که سراسر عمر خود به آن هم باور داشتند و همچنین حالا خلاف آن هم عمل میکنند. البته، تلاشهایی جهت بازگشت به اصل خویش و همچنین رستگاری انجام میدهند ولی باید توجه داشت…
آن داستان در مورد آنزلم آیبنشوتس می باشد. مردی تنومند که قبلا در کسوت گروهبانی باسابقه در توپخانه خدمت میکرد. سربازی شریف که شوهر یا همسر خود «به روش جدی و همچنین سرسختانهی خود» او را وادار کرده بود ارتش را رها کند. در واقع آنزلم را از چیزی که به آن هم تعلق داشت جدا کرد. آنزلم حالا بازرس مقیاسها و همچنین وزنههای ترازوی مغازهداران در یک ناحیه جدید و تو و تازه می باشد. او که آدم شریفی می باشد، نیت و اراده دارد کار جدید خود را با شرافت انجام دهد ولی باید توجه داشت از یاد نمیبرد که شوهر یا همسر خود او را مجبور به ترک ارتش کرده می باشد.
آنزلم ناخوش و غمگین و همچنین عصبی، مدام زنش را سرزنش میکند که او را از چیزی که بود دور کرده و همچنین حالا احساس میکند در جای درست قرار ندارد. رفتهرفته عشق بازرس به زنش کمرنگ میمی شود و همچنین درنهایت خیانت زنش همهچیز را جهت دائما تغییر میدهد و همچنین در میان مردمی که انگار همه در جای نادرستی قرار دارند، بازرس نیز راه خود را گم میکند و همچنین…
قسمتهایی از متن داستان وزنهی نادرست
همهجا پر از بچه بود. هر طرف را که نگاه میکردی، بچهای میدیدی. حتی ونتسل سلاما، گروهبان ژاندارمری، ظرف بیست ماه، دو بار پشتسرهم صاحب دوقلو شده بود. بچهها همهجا درهم میلولیدند. آیبنشوتس به هرجا که نظر میانداخت بچه میدید. آن همها در میان آب آلودهی آبراههی کنار خیابان بازی میکردند و همچنین در خشکی هم مشغول تیلهبازی بودند. (کتاب افسانه میگسار قدیس – صفحه ۱۳)
آن همها همهشان آدمهایی ازدسترفته بودند. باج دادن میگرفتند و همچنین بهدیگران باج دادن میدادند. خداوند تبارک و تعالی و همچنین جهانیان و همچنین روسای خود را میفریفتند. ولی باید توجه داشت روسا هم روسای خود را فریب میدادند، مقاماتی که در شهرهای پهناور و بزرگ و همچنین دوردست زندگی میکردند. (کتاب افسانه میگسار قدیس – صفحه ۱۵)
دو سال شمسی خوشبختی ارزش یک عمر را دارد، دو عمر، سه عمر. (کتاب افسانه میگسار قدیس – صفحه ۵۱)
بازرس سرش را بالا نیاورد، ولی باید توجه داشت گویی پای باریک و همچنین کشیدهی او را در کفشهای باریک و همچنین کشیدهاش میدید. اکنون صدای خشخش لباس پرچین شرابیرنگش به گوش میرسید. گامهای استوار و همچنین محکم و همچنین موزونش بر پلههای لخت و همچنین محکم و همچنین چوبی طنینانداز بود. (کتاب افسانه میگسار قدیس – صفحه ۶۰)
به آدمی میمانست که از ترس مردن و مرگ دست به خودکشی میزند، ولی باید توجه داشت زنده میماند و همچنین از خود میپرسد: آیا واقعا مردهام؟ آیا بهراستی دچار جنون شدهام؟ (کتاب افسانه میگسار قدیس – صفحه ۷۴)
[ معرفی کتاب: رمان شنل پاره – نشر ماهی ]
عنوان کتاب از آن داستان کوتاه گرفته شده می باشد که شباهت بسیاری به زندگی خود نویسنده نیز دارد. شخصیت اصلی داستان مردی مفلوک می باشد که شبها زیر پل میخوابد و همچنین در زندگی جز شرافتش چیزی ندارد. مرد آبرومندی که در صورتی که قولی بدهد به آن هم وفادار میماند. روزی در زیر پل، مردی پیرتر و همچنین خوشپوشی به مرد مفلوک میرسد:
پیداست که در زندگیتان خطاهایی کردهاید. با آنهمه، خداوند تبارک و تعالی تو را سر راه من فرستاده می باشد. حتما به پول مستلزم و نیاز دارید. حرفم را بهدل نگیرید! من خیلی پول دارم. میخواهید رک و همچنین راست به من بگویید چقدر پول کارتان را راه میاندازد؟ دستکم همین حالا. (کتاب افسانه میگسار قدیس – صفحه ۱۲۰)
درنهایت مرد مفلوک دویست فرانک از مرد خوشپوش میگیرد ولی باید توجه داشت قول شرف میدهد که بدهی خود را صاف کند و همچنین آن هم را با تقدیم به قدیس کوچک «ترز دو لیزیو» در کلیسا به دست کشیش بدهد. مفرد مفلوک داستان که اسمش آندریاس می باشد، یک میگسار و همچنین یک الکی به تمام معناست. آندریاس زندگیاش را به دست بخت و همچنین اقبال سپرده و همچنین در آن برهه از زمان، بخت و همچنین اقبال هم به او روی خوش نشان میدهد.
دویست فرانک، زندگی مرد مفلوک را متحول نمیکند ولی باید توجه داشت اعتمادبهنفس و همچنین شیوه تفکرش را به کل دگرگون میکند. او دیگر مردی می باشد که پول دارد و همچنین میتواند با خیال راحت بنوشد. اتفاقات خوب پشت سر هم رخ میدهد و همچنین مفرد مفلوک حتی کاری نیز پیدا میکند. به یاد قبلها میافتد و همچنین زندگیاش را در دوران قدیم مرور میکند.
در ادامه دوباره شانس میآورد و همچنین آن بار پول بیشتری هم به دست میآورد. هر بار که پول به سمت او روانه میمی شود رفتار مرد مفلوک به کل تغییر میکند و همچنین جرات انجام هر کاری را پیدا میکند. ولی چیزی که مدام گوشه ذهنش خودنمایی میکند، آن هم قول شرفی می باشد که به مرد خوشپوش داده بود. کاری که بایستی و حتما انجام دهد و همچنین البته در آن باره تلاش هم میکند ولی باید توجه داشت…
قسمتهایی از متن داستان افسانه میگسار قدیس
بهراستی که چه ناگوار می باشد آدمی با چشمان خویش به نظارهی تباهیاش بنشیند. و همچنین تا زمانی که آدمی ناگزیر از دیدن چهرهی تباهشدهی خود نباشد، کمابیش چنین می باشد که گویی هیچ چهرهای ندارد. یا هنوز صاحب آن هم چهرهی قدیمی می باشد، آن هم چهرهی قدیمی روزگار پیش از تباهی. (کتاب افسانه میگسار قدیس – صفحه ۱۲۳)
با اعتمادبهنفس آدمی که میداند پولی در جیبش هست یک لیوان پِرنو سفارش داد و همچنین آن هم را نیز با اعتمادبهنفس آدمی که در زندگیاش خیلی زیاد نوشیده می باشد سر کشید. لیوان دوم و همچنین سوم را نوشید و همچنین هر بار آب کمتری به نوشیدنیاش اضافه کرد. (کتاب افسانه میگسار قدیس – صفحه ۱۲۹)
آندریاس که هرگز به دارایی و همچنین ثروت اعتنایی نمیکرد، حال رفتهرفته بهارزش آن هم پی میبرد. او یکباره گرفتن که ثروتی شامل یک اسکناس پنجاه فرانکی جهت مردی به ارزش و همچنین اعتبار او چقدر ناچیز می باشد و همچنین با خود اندیشید جهت پیبردن به ارزش شخصیت خود یک راه بیشتر ندارد، یعنی اندیشیدن به خویشتن خویش در آرامش و همچنین البته در کنار یک لیوان پِرنو. (کتاب افسانه میگسار قدیس – صفحه ۱۳۳)
آخرین داستان در مورد مرجانفروشی می باشد که «بهسبب صداقت و همچنین درستکاری و همچنین اجناس مرغوب و همچنین قابلاعتمادش در همه آن هم اطراف زبانزد» می باشد. نیسن پیچنیکِ مرجان فروش عاشق کارش می باشد و همچنین در زندگی تنها و فقط مرجانها را میبیند. با علاقه به کارش میپردازد و همچنین زندگیاش روال مشخصی دارد. نیسن به حدی مرجانها را دوست دارد که توجه چندانی هم به زنش ندارد. او حتی دلش بچه هم نمیخواهد.
نیسن پیچنیکِ بهراستی مهری پدروار به مرجانها داشت. از علوم طبیعی هیچ نمیدانست و همچنین خواندن و همچنین نوشتن هم بلد نبود، با آن همه باور داشت که مرجانها نه گیاه، که جانورانی زندهاند، نوعی جانور ریز و همچنین سرخ آبزی. (کتاب افسانه میگسار قدیس – صفحه ۱۵۶)
ولی باید توجه داشت روزی نیسن، که خیلی زیاد جهت خودش و همچنین جهت مرجانهایش احترام قائل می باشد گرفتار وسوسه شیطان میمی شود و همچنین به خودش خیانت میکند. تقلای او جهت بازگشت به خویشتن و همچنین چیزی که به آن هم باور داشت باعث میمی شود هزینه بسیاری بپردازد، هزینهای که آدم در سراسر عمر خود تنها و فقط یک بار میتواند از عهده پرداختن آن هم بربیاید.
قسمتهایی از متن داستان لویاتان
فقر اغواگر مقاومتناپذیری می باشد که آدمی را به گناه میاندازد. (کتاب افسانه میگسار قدیس – صفحه ۱۵۴)
در موردی مرجانها نظریهی خاص خود را داشت. به نظر او مرجانها، چنانکه گفته شد، حیواناتی دریایی بودند که صرفا از سر تواضعی هوشمندانه نقش درختان و همچنین گیاهان را بازی میکردند تا اسیر یا قربانی کوسهها نشوند. مرجانها مشتاق آن هم بودند که به دست غواصان چیده شوند و همچنین پای بر کرهی خاکی بگذارند، آن همگاه تکهتکه شوند، صیقل ببینند و همچنین به نخ کشیده شوند تا سرانجام خویشتن را وقف هدف راستین هستیشان کنند، یعنی بدلشدن به زر و همچنین زیور زنان زیبای روستایی. (کتاب افسانه میگسار قدیس – صفحه ۱۵۶)
مرجانفروش هر روز صبح به بیمارستان میرفت، کنار تخت زنش مینشست، نیمساعتی به حرفهای درهم و همچنین برهم او گوش میداد، به چشمان تبزده و همچنین موهای تنکش نگاه میکرد، لحظاتی شیرینی را که نثار آن هم زن کرده بود به یاد میآورد، بوی تند کافور و همچنین یدوفرم را حس میکرد و همچنین بعد هم به منزل و خانه بازمیگشت. (کتاب افسانه میگسار قدیس – صفحه ۱۸۴)
[ معرفی کتاب: کتاب کلاین و همچنین واگنر – نشر ماهی ]
داستانهای یوزف روت فوقالعاده و همچنین یا خیرهکننده نیستند ولی باید توجه داشت هنگام و زمانی که داستان را تمام میکنید احساس خوبی دارید. انگار به سادگی به چیزی که نویسنده نیت و اراده گفتن آن هم را داشته رسیدهاید و همچنین از آن بابت هم خوشحال هستید. سه داستانی که در کتاب آمده ساده و همچنین روان خواهند بود ولی باید توجه داشت پیام مهمی نیز دارند. هرچند سرنوشت شخصیتهای اصلی غمبار می باشد ولی باید توجه داشت هرکدام متناسب با کارهایی که انجام دادند در زندگی بهای آن هم را پرداختند.
به عنوان مثال در داستان اول، زوال شخصیت اصلی به خوبی دیده میمی شود. فردی که قبلا در ارتش بوده و همچنین هر روز به مدت نیم ساعت به اوضاع ظاهری خود توجه نشان میداد، به جایی میرسد که دیگر به هیچ وجه توجهی به ظاهر خود نشان نمیدهد.
نقطه نهایی آنکه به نظر من پیام کتاب در آن پاراگراف از داستان افسانه میگسار قدیس خلاصه میمی شود: